√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 508
برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 506
برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 535
برچسب : داستان گربه را دم حجله کشتن , نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 494
برچسب : بدون شرح, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 459
سلام به همگی .من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه وبره بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم .بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی نداشته باشه ........تنهای تنها....
√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
برچسب : داستان واقعی, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 458
عنوان این طور نیست چون عشق سن و سال نمیشناسه . وقتی بچه بودم با سه نفر دوست بودم و باهاشون خییییلی بازی میکردم که اون ها یه هلیای دیگه . ارشیا و شایان بودن با شایان زیاد کاری نداشتم اما با هلیا و ارشیا دوست بودم . هلیا بهترین دوستم بود . وقتی بچه بودیم ترشیا منو رو چمنا مینداختو گازم میگرفت همیشه این کارو میکرد تا وقتی که بزرگ شده فهمید که این کارو نباید بکنه جالب بدونید که فقطم منو گاز میگرفت فقط هلیا از من یه سال بزرگ تر بود ولی ارشیا هم سنم بود . وقتی مدرسه ها باز شد من اونارو فقط تابستونا میدیدم . یه بار دیدم که هلیا به ارشیا میگه داداشی هی اینو میگفت اون گفت تو هم میتونی بگی ولی من هیچ وقت نگفتم . چند سال پیش هلیا از محله ما رفت و فقط منو ارشیا موندیم از وقتی اون رفت ما خیییییلی از هم دور شدیم . این دوری باعث شد بفهمم که خییییییییلی دوسش دارم اما من خییییلی خجالتی ام برای همین نمیتونستم بهش بگم . آرام بهترین دوستمه بهترینه بهترین بهش ارشیا رو گفتم اونم گفت همچین کسی توی کلاسشون هست کسی که خیییییلی شیطونه (منظورم از شیطون تیکه انداختنو ایناست ) منم گفتم ازش بپرسه که آیا هلیا رو میشناسه وقتی گفته بود اون غیرتی شده بودو با کمی اصرار گفت .
من 14 سالمه اسمم هلیاست شاید فکر کنید واسه عشقو عاشقی دهنم بوی شیر میده ولی به هیچ
چیزی که میخوام بگم مال تابستون همین ساله
برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 543
ديرگاهيست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آئينه ز من با خبر است / که اسير شب يلدا شده ام
من که بي تاب شقايق بودم / همدم سردي يخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنيد / تا نبينم که چه تنها شده ام . . .
√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 488
برچسب : داستان غم انگیز, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 553
سلام .اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم من عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی ازدخترا20سال داشت یکی دگه15واون یکی12 دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون پیداشد که چشمم به یکی افتاد که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون از اون روز همه میگفتن اینا خانواده خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده بودم خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه بقیه در ادامه مطلب
√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
برچسب : داستان واقعی , نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 545