√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب


-->-->-->

-->-->-->

-->-->-->-->-->-->

*بارش برف در وبلاگ*

-->-->-->-->-->-->

  


 

 

 

 

اینجا کلیک کن

 

     

 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 508 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 21:25

رها17

 

 

1.درست زمانی که سرت جای دیگری گرم است دل من همینجایخ میزند.چه فاصله ی زیادی است ازسرتوتادل من...

2.خدایااین قسمت روکجافرستادی که هروقت نوبت من میشه میگن نیست؟؟؟

3.همه ی دردم این بود:عشقش بودم وقتایی که عشقش نبود...

4.خداماروبرای هم نمیخواست،فقط میخواست هموفهمیده باشیم،بدونیم نیمه ی مامال مانیست،فقط خواست نیمه مونودیده باشیم،تموم لحظه های این تب تلخ،خداازحسرت ماباخبربود،خودش ماروبرای هم نمیخواست،خودت دیدی دعامون بی اثربود...

5.بعضی وقتایکی طوری میسوزونتت که هزارنفرنمیتونن خاموشت کنن،بعضی وقتاهم یکی طوری خاموشت میکنه که هزارنفرهم نمیتونن روشنت کنن...

6.یکی بودهنوزم هست،یکی رودوست داشتم هنوزم دوسش دارم،آهای یکی هنوزتکی...

7.میروم تادرآغوش خاک قراربگیرم وتمام خاطراتمان رابه خاک بسپارم،چون دیگربعدازتوپناهی بهترازآغوش خاک ندارم...

8.میخواهم بدهم دنیارابرایم تنگ کنند به اندازه ی آغوش تو،تاوقتی به آغوشت میرسم بدانم همه ی دنیاازآن من است...

9.بروای خوب من هم بغض دریاشوخداحافظ،بروبابی کسی هایت هم آواشوخداحافظ،تورابامن نمیخواهم که مامعناکنم دیگر،بروبایک من دیگربمان ماشوخداحافظ...

10.ای که ازاول جاده به سکوت شدی گرفتار،منوازخاطره کم کن تاابدخدانگهدار...

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 506 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 21:25

 

ژینا16

 

روزی ازم پرسیدی بزرگترین آرزوت چیست ؟
گفتم بر آورده شدن آرزوی تو !
ولی ندانستم آرزوی تو جدایی از من است . . .

آنـــــقـَـدر پـُشــتـــِ سـَـرَت آب ریخــتــمــــ…
کــ ه تَـمـامـــِ کـوچـه سـَـبـز شـُـد !
پـــس چـِـرا نـیـامـدی ؟!

سوم
هفتم
چهلم
سال...........
چند وقت دیگر باید عزار نبودنهایت باشم!!؟.

هوای بوی تنت را کرده ام ، می دانی . . .
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است . . . !

همه یهویی ها خوبن :
یهویی بغل کردن
یهویی بوسیدن
یهویی دیدن
یهویی سورپرایز کردن
یهویی بیرون رفتن
یهویی دوست داشتن
یهویی عاشق شدن
اما امان از یهویی رفتن !

درد دارد…
وقتی با نسیمی برود…
کسی که به خاطرش به طوفان زده ای…

کار سختی پیش رو دارم : بعد از رفتنت باید زنده بمانم

!یادت هست…؟!
روزی پرسیدی این جاده کجا میرود…؟!
و من سکوت کردم…
دیدی …! جاده جایی نرفت…!
آن که رفت ، تو بودی

کاش میدانستی فراموش کردنت مانند براورده شدن ارزوهایم غیر ممکن است....

مادرم من زیر پای تو بهشت را ندیدم زیر پای تو آرزوهایی بود که بخاطر من از آنها گذشتی

وقتی رفت به خودم گفتم وقتی برگرده خودمو لوس میکنم و میگم خیلی اذیتم کردی ازت دلخورم / وقتی برگشت دستاشو پشتش قایم کرده بو و فکر کردم واسم گل آورده و بهش گفتم دیگه دوست ندارم اونم دستاشو آورد جلو و گفت : چه بهتر اینم کارت عروسیم!!!

آنکه رفت به حرمت آنچه با خود برد حق برگشتن ندارد...

رفتنت که مردانه نبود لااقل مرد باش پای حرفت بمان و برنگرد....

به بودنهایت دیر عادت کن و به نبودنها زود/چون آدمها نبودن را بهتر بلدند...

این بود آن دنیایی که برای آمدن به آن به شکم مادرم لگد میزد واقعا ارزشش را نداشت مادرم مرا ببخش...

اونی که اسمش زندگی بود ما رو کشت موندم اونی که اسمش مرگه با ما چی بکنه...

کاش یا بودی یا اینکه از اول نبودی اینکه هستی اما کنارم نیستی دیووانه ام میکند لعنتی این را بفهم...

یا با من بمان و امید فردایم شو یا گذشته ام را برگردان و برو...

ایرادی ندارد این شبها که من نبودنت را آه میکشم تو در آغوش دیگری نفس عمیقتر بکش تا دیووانه ترش کنی...

خدایا قصه را غصه نوشتی غلت املایی از تو بود و تاوان روزهای تکراریش با ما!!!

غمگینم به اندازه پسری که روز اعدامش عروسی عشقش بود...

 

فرستنده : ژینا

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 535 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 16:28

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و


√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...ادامه مطلب
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان گربه را دم حجله کشتن , نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 494 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 16:54

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ

 

ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ

ﻣﯿﮑﻨﯽ ...

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ

ﻣﯿﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸﻮﻥ

ﺷﺪﻩ ...

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ

ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ، ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ

ﻭﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ....

،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ.ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ

ﺗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ...

ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘﺮ

ﻣﯿﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ...

،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ

ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ ...

ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺟـــﻨــــﺲ

ﺍﺭﺯﻭﻥ ﺯﯾـــــﺎﺩ

ﻣــﺸـــﺘــــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ...~

 

 

 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : بدون شرح, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 459 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 17:00

 

 

 

 

 

 

 

سلام به همگی

 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

 


 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

 

وبره 

 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

 

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

 

نداشته باشه ........تنهای تنها....

 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان واقعی, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 458 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 14:57

 

 

 

 

من 14 سالمه اسمم هلیاست شاید فکر کنید واسه عشقو عاشقی دهنم بوی شیر میده ولی به هیچ 

 


 

عنوان این طور نیست چون عشق سن و سال نمیشناسه .

 

چیزی که میخوام بگم مال تابستون همین ساله 

 


 

وقتی بچه بودم با سه نفر دوست بودم و باهاشون خییییلی بازی میکردم که اون ها یه هلیای دیگه

 


 

. ارشیا و شایان بودن 

 


 

با شایان زیاد کاری نداشتم اما با هلیا و ارشیا دوست بودم .

 


 

هلیا بهترین دوستم بود . وقتی بچه بودیم ترشیا منو رو چمنا مینداختو گازم میگرفت همیشه این 

 


 

کارو میکرد تا وقتی که بزرگ شده فهمید که این کارو نباید بکنه جالب بدونید که فقطم منو گاز

 


 

میگرفت فقط 

 


 

هلیا از من یه سال بزرگ تر بود ولی ارشیا هم سنم بود .

 


 

وقتی مدرسه ها باز شد من اونارو فقط تابستونا میدیدم .

 


 

یه بار دیدم که هلیا به ارشیا میگه داداشی هی اینو میگفت اون گفت تو هم میتونی بگی ولی من

 


 

هیچ وقت نگفتم .

 


 

چند سال پیش هلیا از محله ما رفت و فقط منو ارشیا موندیم از وقتی اون رفت ما خیییییلی از هم

 


 

دور شدیم .

 


 

این دوری باعث شد بفهمم که خییییییییلی دوسش دارم اما من خییییلی خجالتی ام برای همین

 


 

نمیتونستم بهش بگم .

 


 

آرام بهترین دوستمه بهترینه بهترین بهش ارشیا رو گفتم اونم گفت همچین کسی توی کلاسشون 

 


 

هست کسی که خیییییلی شیطونه (منظورم از شیطون تیکه انداختنو ایناست ) منم گفتم ازش 

 

بپرسه 

 


 

که آیا هلیا رو میشناسه وقتی گفته بود اون غیرتی شده بودو با کمی اصرار گفت .

 


 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...ادامه مطلب
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 543 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 17:08


 

 

ديرگاهيست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آئينه ز من با خبر است / که اسير شب يلدا شده ام

من که بي تاب شقايق بودم / همدم سردي يخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنيد / تا نبينم که چه تنها شده ام . . .

 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 488 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1392 ساعت: 14:47



سلام

 

من یه دختر خوشگل بودم .با چشمای رنگی تعریف از خودم نباشه. با این 

 

 حال  با هیچ پسری 

 

 

 

دوست نشده بودم با این که خواستار زیاد داشتم . بلاخره با یه پسری آشنا 

 

 شدم که یه سال ازم 

کوچیکتر بود اونم مثل من خوشگل بود .قد بلند خوشتیب وعالی....

تا این که ازم درخواست کرد باهاش دوست شم اولا اصلا جدی نگرفتم 

 

حتی چند بار بهش گفتم 

 

بچه اما میگفت من با سن مشکل ندارم . بالاخره قبول کردم . بعد یه مدت 

منم بهش علاقه شدید 

 

پیدا کرده بودم. اولا خیلی خوب بود باهم دیگه خیلی خوب بودیم . 

 

 تا این که یه روز...


√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...ادامه مطلب
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان غم انگیز, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 553 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 10:26

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام

 

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

 

من 

 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

 


 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

 

ازدخترا20سال 

 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

 

خانواده 

 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...ادامه مطلب
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان واقعی , نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 545 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 10:08