√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه

متن مرتبط با «داستان واقعی» در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه نوشته شده است

داستان گربه را دم حجله کشتن

  • میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و ,داستان گربه را دم حجله کشتن ...ادامه مطلب

  • داستان واقعی

  •               سلام به همگی   .من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر      سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه    وبره    بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک   نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی    شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین    باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا    ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم    .بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون    نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم    امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی    نداشته باشه ........تنهای تنها....    ,داستان واقعی ...ادامه مطلب

  • داستان واقعی (هلیا و ارشیا )

  •         من 14 سالمه اسمم هلیاست شاید فکر کنید واسه عشقو عاشقی دهنم بوی شیر میده ولی به هیچ      عنوان این طور نیست چون عشق سن و سال نمیشناسه .   چیزی که میخوام بگم مال تابستون همین ساله      وقتی بچه بودم با سه نفر دوست بودم و باهاشون خییییلی بازی میکردم که اون ها یه هلیای دیگه     . ارشیا و شایان بودن      با شایان زیاد کاری نداشتم اما با هلیا و ارشیا دوست بودم .     هلیا بهترین دوستم بود . وقتی بچه بودیم ترشیا منو رو چمنا مینداختو گازم میگرفت همیشه این      کارو میکرد تا وقتی که بزرگ شده فهمید که این کارو نباید بکنه جالب بدونید که فقطم منو گاز     میگرفت فقط      هلیا از من یه سال بزرگ تر بود ولی ارشیا هم سنم بود .     وقتی مدرسه ها باز شد من اونارو فقط تابستونا میدیدم .     یه بار دیدم که هلیا به ارشیا میگه داداشی هی اینو میگفت اون گفت تو هم میتونی بگی ولی من     هیچ وقت نگفتم .     چند سال پیش هلیا از محله ما رفت و فقط منو ارشیا موندیم از وقتی اون رفت ما خیییییلی از هم     دور شدیم .     این دوری باعث شد بفهمم که خییییییییلی دوسش دارم اما من خییییلی خجالتی ام برای همین     نمیتونستم بهش بگم .     آرام بهترین دوستمه بهترینه بهترین بهش ارشیا رو گفتم اونم گفت همچین کسی توی کلاسشون      هست کسی که خیییییلی شیطونه (منظورم از شیطون تیکه انداختنو ایناست ) منم گفتم ازش    بپرسه      که آیا هلیا رو میشناسه وقتی گفته بود اون غیرتی شده بودو با کمی اصرار گفت .      , ...ادامه مطلب

  • داستان واقعی (عسل)

  • سلام   من یه دختر خوشگل بودم .با چشمای رنگی تعریف از خودم نباشه. با این     حال  با هیچ پسری        دوست نشده بودم با این که خواستار زیاد داشتم . بلاخره با یه پسری آشنا     شدم که یه سال ازم  کوچیکتر بود اونم مثل من خوشگل بود .قد بلند خوشتیب وعالی.... تا این که ازم درخواست کرد باهاش دوست شم اولا اصلا جدی نگرفتم    حتی چند بار بهش گفتم    بچه اما میگفت من با سن مشکل ندارم . بالاخره قبول کردم . بعد یه مدت  منم بهش علاقه شدید    پیدا کرده بودم. اولا خیلی خوب بود باهم دیگه خیلی خوب بودیم .     تا این که یه روز... ,داستان غم انگیز ...ادامه مطلب

  • داستان واقعی ( مازیار و نیوشا )

  •                     سلام   .اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم    من    عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده      ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی    ازدخترا20سال    داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش    رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون    پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی    هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت    شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه    دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا    خانواده    خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما    کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده    بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس    دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن    برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه                                         بقیه  در ادامه مطلب  ,داستان واقعی ...ادامه مطلب

  • داستان عاشقانه اما واقعی...

  •  یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است. لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند. ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد. او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند. اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.” همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد. بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت. لن پیش از تصادف آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند. لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه از ادیسون

  • www.SMSOJOK.com توماس آلوا ادیسون داستان کوتاه زیبایی از زندگی ادیسون در سنین پیری ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می‌کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود… پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله‌ها را میبینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می‌کنم که آن شعله‌های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می‌سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌ای؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می‌کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله‌های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!! توماس آل, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه زیبا و عاشقانه

  • ” دلیل عشق “ روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟ پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!! پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم .. شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!! پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی … چون صدای تو گیراست …. چون جذاب و دوست داشتنی هستی …. چون باملاحظه و بافکر هستی …… چون به من توجه و محبت می کنی … تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ……….. به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم … دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ….. آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ پس دوستت ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان ….. هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه …… و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها