داستان واقعی (عسل)

ساخت وبلاگ

امکانات وب


-->-->-->

-->-->-->

-->-->-->-->-->-->

*بارش برف در وبلاگ*

-->-->-->-->-->-->

 تا این که یه روزداشتم درس میخوندم که دیدم پیام داده. دیدم منو با اسم 

 

یه دختر دیگه صدا کرده 

 

 

دوباره یه پیام دیگه فرستاد که ببخشید عزیزم اشتباه فرستادم میخاستم 

 

برای دخترعموم بفرست.

 

 

 

 منم قبول کردم و گفتم باشه .

 

یه مدت گذشت رابطمون سرد میشد طوری که قرار اصلا نمیزاشتیم و تا من  

 

پیام نمیدادم اونم پیام 

 

نمیداد .

 

من ناراضی بودم میخاستم یا این رابطه تموم شه یا مثل قبل شه که 

 

هرچی گفتم نشد .تا این که 

 

جور شد برم سفر مشهد شبش بهش گفتم که اره میخام برم ازش 

 

خداحافظی کردم گفتم تو این 

 

مدت منو فراموش کن  گفت میخای دوستیمون یه دوستی معمولی باشه 

 

ازش انتظار همچین 

 

حرفیو اصلا نداشتم خیلی بهم برخورد .. 

 

 

 

 ولی به روش نیاوردم...

 

 

 

 فرداش کنسل شد سفرم قرارشد فرداش برم .... 

 

 

 

 بهش خبر دادم که نرفتم گفت باشه من میرم درس بخونم ...

منم بیکار بودم رفتم ایدی نیمبازشو اسم friend هاشو نگاه کردم . اسم 

 

 

همون دخترو دیدم . گفتم 

 

 

 

 با خودم همون دختر عموشه بزار یه ذره اذیتش کنم (دوست پسر سابقم)

 

رفتم بهش پیام دادم گفتم که دختر خوشگلیه چرا زودتر نگفتی ......

 

خلاصه اومدم رو دستی بزنم ...

 

بهم گفت اره باهم دوستیمو منو خیلی دوست داره

 

سرم گیج میومد اون لحظه ... 

 

دلم میخاست یکی بهم بگه خوابم . .... 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان غم انگیز, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 555 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 10:26